کلاس خفه شد، آن همهمه کشيده و يکنواختی که هميشه بچه مدرسهها سر کلاس به مسئوليت يکديگر راه میاندازند بريده شد. هر يک از شاگردها سعی میکرد صورتی بی تقصير و حق بجانب بخود بگيرد. نفس از کسی بيرون نمی آمد.
اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ میکرد و بيخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ میخورد. فورا" پيش خودش خيال کرد: همين حال ميزنه. خدايا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پايين و دستهای يخ کرده جوهريش را محکم تو هم فشار داد.
باز فرياد معلم بلند شد.
“اگه يک بار ديگه ببينم حواست به درس نيس همچنين میزنم تو سرت که مخت از دماغت بِجه بيرون، جونور گردن خرد!”
همان طور که سرش پايين بود حس کرد که تمام بچهها به او نگاه میکنند، مخصوصاً فريدون که خيلی هم با او بد بود. از بالای چشم نگاه کرد ديد فريدون بدون ترس از معلم خيلی خودمانی تمام تنه روی نيمکت جلو چرخيده و چشمان درشت خوشگلش را که مژههای تک تکش روی پوست سفيد صورتش گردی از سايه انداخته بود به صورت او دوخته و چپ چپ نگاهش میکرد و تا چشمانش توی چشمان اصغر افتاد زبانش را از دهنش بيرون آورد و ابروهايش را بالا برد و چشمهايش را چپ کرد و به او دهن کجی کرد و زود برگشت و جلوش را نگاه کرد.
اصغر دلش بدرد آمد. اما هيچ کاری نمیتوانست بکند. فريدون گل سرسبد کلاس بود. از تمام شاگردها آن دبستان مشخصتر بود. با اتومبيل به مدرسه میآمد و با اتومبيل برمیگشت. صبحها موقع تنفس دوم نوکرشان يک شيشه شربت که سر قلنبه لاستيکی داشت برای او میآورد و او شربتها را میخورد و به رفقايش هم میداد. معلم هيچ وقت با او دعوا نمیکرد. پوست بدنش خيلی سفيد بود و دستهايش هميشه پاک و پاکيزه بود و هيچوقت زير ناخنهای از چرک سياه نبود. اجازه مخصوص از مدير داشت که سرش را از ته نزند و هميشه يک قدری موی طاليی به نرمی ابريشم روی سرش افشان بود. اينها چيزهايی بود که فريدون از اصغر زيادی داشت و هر يک از آنها ترس و پستی ريشهداری در او بوجود آورده بود.
اصغر پيش خودش خيال میکرد:
اگه راس ميگی يه چيزی به اين فريدون بگو اونا داره بمن دهن کجی میکنه. همه ديدن که دهن کجی کرد. مگه من اوتو چيکارش کردم. ای خدا کاشکی من به جای اين فريدون بودم اون که آقا معلم ميره خونشون بهش درس میده و تو اتولشون سوار ميشه. شيرين پلوای چرب با خرما و مغز بادوم ميخوره. مثه اونی که اونروز ننه جونم تو دسمالش کرده بود و آورد خورديم که يه گردن مرغم توش بود. از اون خورشت قورمه سبزيای چرب که اون شبی که خونيه اون تاجره که زنش مرده بود خرج میداد خورديم. که پنج نفر پنج نفر آجانا مارو کف حياط لب باغچه نشوندن و سينیهای گنده توش پلو خورشت ريختن آوردن که من و ننه جونم و يه قرآن خون و يه درويش و دو تا کور با هم دور يه سينی نشسته بوديم و قرآن خونه ميخواس منو پاشونه و به آجانه ميگفت ما شش نفريم و اين پسره زياديه. انوخت کورا هم داد ميزدن که مارو پهلو چش دارا ننشونين ما عاجزيم مارو پهلو عاجزا بنشونين و وختيم خورديم ننه جونم يواشکی پا شد رفت خونه باديه شو ورداشت آورد که آجانا باهاش دعوا کردن و کتکش زدن و دس منم لای در کوچه موند تا آخرش باديه رو نصفه کردن برديم خونه، فرداش جای ناهار خورديم يه قلم پر مغزم توش بود به چه گندکی که ننه جونم رو نون تکون داد آسيه و زهرا خوردن، منم باقی شو با ميخ درآوردم و خوردم.
و بعد از سجده دوم مینشينند و تشهد میخوانند. تشهد يعنی که آدم ايمان و يگانگيشو به خدا و رسولش تجديد میکنه تشهد اين است: “اشهد ان الاله الاالله وحده لاشريک له.” بعدم که اومديم خونه رفتيم قلعهبگيری بازی کرديم شب ماه بود تابسون چه خوبه گور پدر مدرسه هم کردن.چقده پای کورهها ليس پس ليس بازی کرديم. قاب بازی کرديم “و اشهد ان محمدا" عبده و رسوله.” اون روز چقده علی يه چش سپلشک آورد، همش يه خر و دو بوک آورد، همش يه خر و دو جيک آورد.چقدر بز آورد. چقده مش رسول سربسرش گذاشت. کاشکی حالام می شد بريم واسيه خودمون بازی کنيم. “اللهم صل علی محمد و آل محمد. “ و بريم رو دس علی مظلوم و تقی سگ دس نيگاه کنيم. مثه ان روز اونا کلون ميخونن. اسکناسای درشت درشت جلو هم مياندازن. تابسون چه خوبه، چقدر با مش رسول رفتيم شابدول لزيم پشت ابن بابويه. “و پس از تشهد برميخيزند و رکعت سوم را شروع میکنند.” تو اون برج گندهه تو باغ سراج الملک نون و کباب با ماس خورديم با مش رسول. چرا مردم میگن بده؟ چرا هروخت تقی منو ميبينه سرکوفتم ميده؟ مگه مش رسول منو چيکارم ميکنه؟ ماچم ميکنه. نازم ميکشه. اونوخت بعدم عصری که تو ماشين دودی سوار ميشيم که بياييم شهر پنج زارم بهم ميده. اگه اين دفه ديگه تقی ازون حرفای بدبد بهم بزنه به مش رسول ميگم خُردش بکنه. مش رسول از اون قلچماقتره. اون خميرگيره شاگرد نونواس. به مش رسول ميگم اين دفعه که اومد واسيه خونشون نون بخره معطلش بکنه از اون متلکهای بدبد بارش بکنه. “و در رکعت سوم بجای حمد و سوره سه بار میگويند: سبحان الله و الحمد الله و لااله الاالله و الله اکبر” تا ديگه جرأت نکنه جلو سيد عباس و رجبعلی بگه رسول کوزه شو ميذاره لب سقا خونيه اصغر، که بچهها هم هرهر بخندن، که اونوخت سيد عماسم يه خرمالو از توجيبش در بياره بگه اگه يه ماچ بهم بدی منم اين خرمالو رو درسه بهته ميدم. من نميخوام. اگه بچهها بفهمن. اگه فريدون بفهمه که مش رسول با من از اون کارا ميکنه. کاشکی من ديگه مدرسه نيام. فردا مدرسه نميام. من که بلد نيستم نماز بخونم. اونوخت فريدون بهم ميخنده دهن کجی میکنه. من اون جلو خجالت میکشم پيش اينا واسم نماز بخونم. وختي که خواسم سرمو رو مهر بذارم، اين جا که زمين لخته. صب که از خونه در ميام کتابامم با خودم ميارم ميرم تو اون کوچه درازه که راه نداره پشت در اون خونههه، با بچهها شير يا خط ميزنم. گاسم بُردم، اما اگه رضا باشه اون ميبره. خيلی سرش ميشه. اونوخت به مش رسول ميگم بياتش مدرسه به ناظم بگه اصغر ناخوش بوده نتونسته ديروز مدرسه بياد. ننه جونم که نميفهمه. رضا از او ناقلاهاس.
بعد انگشتش را کرد تو دماغش و آنجا را خاراند و يک گلوله مف خشکيده که بديوار دماغش چسبيده بود با ناخنش بيرون آورد و دستش را برد زير ميز و آن گلوله سفت خشکيده را در ميان انگشتانش ماليد، اما ناگهان از دستش به زمين افتاد و حسرت آن به دلش ماند
نظرات شما عزیزان:
رنگ رخت را خال زدم بربدنم/
تا یادگاری باشد از بدنت در کفنم
تا یادگاری باشد از بدنت در کفنم
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب